یه نصیحت کوچیک از من به شما;
هر کسی بهتون گفت "دوست دارم | باهات میمونم | عاشقتم | ..." ، محکم بکوبید تو دهنش! طوری کــ پخش و پلا بشه!
اگه پرسید چرا؟! بگید حمید گفت :|
با تشکر از توجه شما
تنها و بی کس، غمخوار و بی ترس، میرم تو قلب شهر و همراهم نی هیچکس...؟! مهم نی، من میرم! میدونم میشه رفت...
چیکه چیکه بارون، با زوزه های باد...
تیکه های فکر های فکرم، زیر بار خاک...
صحنه های عمرم، تو قلب چوب قاب...
من یه روزی مُردم، تا بسپرم به یاد...
"هر روز سخت تر از دیروز!"
جمله آشنایی که تقریبا هرکسی بالاخره اونو یک بار به کار میبره... وقتی که دوران کودکی و نوجوونی تموم میشه و احساس میکنیم دیگه وقت بازی کردن و بیرون رفتن و ... تموم شده! البته... خودِ من که به شخصه توی نوجوونیم بازی یا تفریح قابل قبولی نداشتم! اون چیزایی که خودم دلم میخواست باهاشون سرمو گرم کنمو وقتمو بگذرونم نداشتم و یه جور خـــَـلـــَـع برام به وجود آورده! به هر حال... روزا میگذره و من احساس میکنم دیگه وقت این نیست به چیزای کوچیک فکر کنم! آینده رو میبینم که چـــقـــدر میتونه برام سخت و طولانی و البته جـــذاب باشه! راه درازی در پیش دارم و دل کندن از افکار کودکی و وارد شدن به یه اجتماع شلوغ و پر از سروصدا...! سخته...خیلی هم سخته! هر روز سخت تر از دیروز... حس مسئولیت هایی که هر روز روی دوش آدم میاد و دیگه هم خالی نمیکنه تا اینکه خود آدم از پسش بر بیاد و بتونه تمومش کنه! وقتی تنها هستم و تنها ادامه میدم واقعا سخته... که اینم بازم به جمله "هر روز سخت تر از دیروز" میپیونده! دیروز خیلیا پشتم بودن، اما الان اونا دیگه نیستند و پیش خودشون میگن "اون دیگه بزرگ شده/بیخیال خودش عقلش میکشه/ و ..."
به هر حال، چیزی هست که بوده و هست و خواهد بود! کاریشم نمیشه کرد.
سرتونو درد آوردم! ببخشید.
تا پـــســـت بعدی که معلوم نیست کــِـی میتونه باشه، بـــدرود!
دلم گرفته از آدما و دیدشون ...
چشامو بستم رو اعتقاد و دینشون -__-
چشاتو ببند...
سیاهه نه؟؟؟ انقدر سیاهه که بعضی وختا یه رنگایی رو توش میبینی...
به این میگن توهم... وَهم...
چشاتو وا کن...
سیاهه نه؟؟؟ انقدر سیاهه که بازم بعضی وختا یه رنگایی رو توش میبینی...
اینم با قبلی فرقی نداره... توهم... وَهم...
این روزا حرفامو کسی نمیفهمه میخونه و رد میشه و میگه یعنی چی... این روزا خیلی مرموز شدم حتی واسه خودم این روزا زیاد حرف نمیزنم ینی زیاد حوصله حرف زدن ندارم اینی هم که میگم اونقدی نیس که به چش بیاد
این روزا شباشو بیدارم و روزاشم خواب؟نه بابا دلت خوشه خواب کجا بود روزاشم بیدارم ...
این روزا حتی نوشتنمم نمیاد... حتی نوشتنمم نمیاد دیگه...
این روزا بد نی خوبم نی ...فقط داره میگذره... یه جورایی طعم خرمالو میده... گَسِ گَسِ گَس...
...
در 199 ثانیه چراغی که قرمز بود،
پسرک در ماشین آخرین مدل خود،
و کمی آنطرف تر مَردی با زن و دو دخترش سوار بر موتور،
پسرک نگاه به وضع اصفناک آن مَرد انداخت و نیشخندی زد،
مَرد خجالت کشیده بود،
پسرک یک سوم آن مَرد هم سن نداشت،
و همسر آن مَرد که با حسرت پسرک را نگاه میکرد،
و منی که نظاره گر داستان بودم،
و صدایی آشنا از بلندگوی مسجد خیابان;
"فردا که بهار آید ، آزاد و رها هستیم"
آن مرد 199 ثانیه در خود مُرد... !